احساس میکنم از کتاب ها میترسم. هر وقت خود را در میان کتابها میبینم، با صراحت بیرحمانهای احساس نادانی میکنم.

جهل! هیهات! با این جهل ثقیل و انبوه،چگونه میتوان زندگی کرد؟ چگونه میتوان زندگی را شناخت و توجیه کرد؟ چگونه میتوان در سرنوشت آن دخالت داشت؟

اگر انسان ایمان نداشته باشد، چه خواهد بود؟ لابد یک لاابالی؟ اما مگر ایمان چیست؟ ایمان  یعنی باور. ایمان یعنی باور داشتن به ضوابطی خاص. اما کدام ضوابطی در دنیا هستند که تغییر ناپذیر باشند؟ هیچ چارچوبی نمیتوان شناخت که دچار دگرگونی نشده باشد، یا نشود و طبیعی است که با دگرگونی هر چارچوب، باور نسبت به آن هم دچار دگرگونی می شود. با دگرگون شدن باور، ایمان هم دچار دگرگونی می شود. پس تنها می توان به دگرگونی باور داشت دگرگونی! اما مفهومی که بار اعصار پیشین را با قطعیت با خود دارد، نمی تواند دمار واژه ی دگرگونی بشود و آن محض مطلق است. چون نفس دگرگونی، معارض با نفس تعصب است که ان هم گذر است ودر نتیجه شاید بتوان گفت” باور به دگرگونی". به واقع در هر حال انسان نمی تواند"باور” نداشته باشد، بلکه همیشه به آن چه گذران است"شک” دارد و داشتن “باور” چون با “شک” لحظه لحظه توام است؛ انسان همیشه معذب باقی می ماند.

باور محض به واقعیت زمانه، و این که تغییر ناپذیر خواهد بود ذهن انسان را کرخت و آسوده میکند، اما شک هر لحظه ی بودن برای انسان عذاب جست و جو را همراه دارد و امان از این عذاب روح!

فلسفه ی ضرورت خدا را باید در دهشت کشنده ی ناباوری انسان جست و جو کرد.